o*o*o*o*o*o*o*o
و سپس خداحافظی گرمی با اوس رجب کرد که ابی زیر لب گفت
هم لفظ قلم حرف میزنه و هم خیلی بچه ژیگوله
پاشو که از گاراژ بیرون گذاشت چشمش به یه بنز 230 آخرین مدل افتاد
لبو لوچه شو پایین کشید و سری تکان داد و تو دلش گفت
از اون خر پولهان! یعنی با من چیکار دارن؟
حشمت در ماشینو باز کرد و به ابی اشاره کرد که سوار بشه! در مسیر، هیچ صحبتی بین ابی و حشمت رخ نداد. بعد از گذشتن از خیابونهای تهران و سرازیر شدن به محله های بالای شهر یا به قول ابی، محله از ما بِیتَرون، حشمت صادقی جلوی یه ساختمون دو طبقه نگه داشت.حشمت رو کرد به ابی و گفت
پیاده شید رسیدیم
ابی هنوز مات و مبهوت به خیابونهای تمیز و مغازه های شیک اونجا که تومنی سنار با خیابونای پایین شهر و دکانهای زیر بازارچه فرق میکرد، چشم دوخته بود
حشمت دوباره گفت
آقا ابی رسیدیم
ابی متوجه زمان حال شد و چند لحظه به حشمت زل زد و بدون حرفی از ماشین پیاده شد. حشمت جلوتر از ابی راه افتاد و وارد ساختمون شدن.دفتر وکالت فیروز عمید طبقه پایین بود. وقتی وارد دفتر شدن ابی با دیدن تابلوهای نقاشی روی دیوار ،گلدونهای مصنوعی گوشه کنار، دکوراسیون زیبای دفتر که واسه اون زمان خیلی مدرن و پیشرفته بود و مبلهای چرمی زیر لب گفت
جل الخالق نه به گاراژ ما و اتاق اوس رجب که یه شاخه ی خشک توش پیدا نمیکونی نه به اینجا که درو دیوارش گل بارونه! خدایا عدالتتو بنازم
مثل ندید بدید ها هاج و واج به درو دیوار نگاه میکرد
حشمت رو به منشی که از اون خانمهای سانتی مانتال همون دوره و با موهای شنیون شده و بلوز دامن مینی ژوپ بود گفت
به آقا بفرمایید ابی رو آوردم
دختر از جاش بلند شد و به سمت یکی از اتاقها رفت. ابی با دیدن پاهای برهنه اون به سمت دیوار چرخید و گفت
یا خدا دستم به دومنت خودت ما رو از شر این شیاطین ضعیفه نجات بده
دختر وارد اتاق شد و بعد از چند لحظه بیرون اومد و گفت
آقای عمید گفتن بفرمایید داخل
حشمت صادقی جلوتر از ابی وارد اتاق شد و ابی هم بعد از محکم کردن دستمال دور دستش، و صاف و صوف کردن یقه پیرهنش پشت سر حشمت وارد اتاق شد. چشمش که به میز کار ساخته شده از چوب گردو و درختچه گوشه اتاق و تابلوی بزرگ نقاشی روی دیوار افتاد، پوزخندی رو لبش اومد و زیر لب گفت
عینهو اتاق اوس رجب میمونه
صدای حشمت اونو به خودش آورد
قربان! آقا ابی رو آوردم
آقای فیروز عمید که مردی پنجاه وپنج سال به بالا بود سرشو از روی دفاترش بلند کرد. عینک دور مشکی بزرگی به چشم داشت. عینکش رو از چشمش برداشت و رو به ابی کرد. ابی به رسم ادب جلو رفت
سام علیکوم جناب.... آها!... فیروز خان عمید
فیروز عمید دست ابی رو به گرمی فشرد و رو به حشمت کرد
میتونی بری
به نظر مرد با جبروت و مقتدری میومد! از اون مردها که حرفش برو داشت و همه در مقابلش گردن کج میکردن! ولی ابی از اون گردن کج کنها نبود، به قول خودش فقط جلو یکی گردن شیکسته و صورت زغالیه که اونم اوس کریمه
حشمت صادقی از اتاق خارج شد. فیروز عمید با دست به ابی اشاره کرد که روی مبل کنار میزش بشینه. بدون فوت وقت و مجال دادن به ابی تا علت احضارشو جویا بشه گفت
واست یه پیشنهاد کاری دارم
پیشنهاد کاری؟ واسه کی؟ واسه ما؟
بله واسه شما که هم کارش آبرومندانه ست و هم پولش خوبه
ابی کف دستی رو که دورش دستمال یزدی پیچیده بود، جلو برد و گفت
هُپ آق عمید! وایسا با هم بریم. ما رو خوندی اینجا و بدون هیچ توضیحی و حرفی و معرفی و گفتن اینکه ما رو از کوجا میشناسی، یهو میگی واست یه کار توپ سراغ دارم؟ نه داشم ما اهل خلاف ملافو قاچاق نیستیم. پول حروم از گلومون پایین نمیره
دستشو بیخ گلوش برد و ادامه داد
همینجا میشه استخونو گیر میکونه! تا خفمون نکونه دست بردار نیست
ابی از جاش بلند شد بره که فیروز عمید لبخندی رو مهمون لبش کرد و عینکشو به چشمش برد و گفت
نه خوشم اومد. مثل اینکه حرفهایی که پشت سرت میزدن درست بوده! دنبال همچین آدمی میگشتم! دنبال یه مرد میگشتم که یه امانتی بدم دستش! ابی متحیرانه تکرار کرد
امونتی؟ مال کی؟ دست کی؟
فیروز عمید تلفنو برداشت
به کربلایی رحمت بگید دوتا چای بیاره تو اتاق من
گوشی رو گذاشت و رو به ابی گفت
بذار از اول شروع کنم. چند شب پیش تو کافه آبشار نقره ای دیدمت که دعوا راه انداختی! از صاحب کافه در موردت پرسیدم و اونم بهم گفت که اسمت ابراهیمه و ملقب به ابی سیریشی، واسه خودت یه گروه هشت نفره داری که همشون تو رو به لوطی بودن و مردونگی قبول دارن! ردتو زدم تا فهمیدم تو مکانیکی کار میکنی راستش من به دلیل در دست داشتن یه پرونده جنایی، چند تا دشمن پیدا کردم که اولا بهم پیشنهاد رشوه میدادن که بیخیال این پرونده بشم ولی من قبول نکردم
اونها هم وقتی دیدن منو نمیتونن با پول تو مشتشون بگیرن، شروع به تهدید کردن که ابتدا تهدیدهاشونو جدی نمیگرفتم ولی الان تهدیدهای اونها خونواده مو هم در برگرفته! و چند باری واسم پیغام فرستادن که ضربشونو به خونواده م میزنن. از طرف پسرم، کیومرث، خاطرم جمعه چون خودش افسر نیرو هواییه ولی یه دختر هیفده ساله دارم که سال پنجم طبیعی میخونه
از بابت اون نگرانم! سرم خیلی شلوغه و نمیتونم بیشتر از این رفت و آمدهاشو کنترل کنم و حشمت رو اسیرش کنم
وقتی اون شب داد زدی که تو مرامت نگاه به ناموس مردم و دوز و کلک نیست، ازت خوشم اومد! تصمیم گرفتم که تو رو به عنوان بادیگارد دخترم استخدام کنم
البته واسه بادیگارد شدن کتایون شرایطی رو هم باید بپذیری ولی اول میخوام بدونم اصلا با این کار موافقی یا نه؟
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
تمام ما انسانها در زندگیمان، باید یک نفر را داشته باشیم
«یک رفیق»
نه از آن رفیقهایی که فصلیاند
یک روز هستند و یک عمر نه
نه از آن رفیقهایی که وقتی زندگیات بهار است کنارت هستند و در زمستان زندگی تنهایت میگذارند
نه از آن رفیقهایی که فقط وقتی زندگیشان تاریک میشود به سراغتان میآیند و وقتی زندگیشان پر نور است فراموشتان میکنند
نه منظورم این رفیقها نیستند
رفیقهایی را میگویم که اگر از آسمان سنگ هم ببارد چتر هستند
خندههایت را دوست دارند و در روزهای سخت میتوانی بدون هیچ توضیحی در آغوششان اشک بریزی
آنهایی که بدون قضاوت و سرزنش کنارت میمانند تا روزهای سخت بگذرد... رفیقهایی که بودنشان همیشگیست حتی اگر بعضی از روزها تو همان آدم همیشه نباشی
رفیقهایی که تو را بلدند و کنارشان خودت هستی، با تمام خوبیها و بدیهایت
بگذارید همه چیز در دنیا نا عادلانه تقسیم شود، اما هر آدمی باید یک نفر را داشته باشد